داستان دیگه خیلی دیره!


آرشيو مطالب

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

بهمن 1391

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

تير 1391

خرداد 1391

ارديبهشت 1391

اسفند 1390

بهمن 1390

دی 1390

آذر 1390

آبان 1390

مهر 1390

شهريور 1390

موضوعات

اینارو داریم

دل نوشته

شعر

عکس

فناوری جدید

اس ام اس

طنز

جملات زیبا

داستان کوتاه

تست

بیشتر بدانید...

آیا می دانید

جملات بزرگان

مطالب جالب و خواندنی

فال

دانلود

کتاب مهتاب

کتاب تخصصی

هفته نامه عشق خدا

عناوین مطالب وبلاگ

لینک دوستان

قالب وبلاگ

سایت مهندسی معدن

اس ام اس کده دوستان

فقط خنده

دانلود جدیدترین آهنگها

تصاویر عاشقانه

دنیای عکس و آهنگ جدید برنطین

خاکم سوادکوه

جملات ناب

نقره داغ

کلبه مخفی

داستان هاي كوتاه و آموزنده

دل نوشته مریم

انجمن علمی دانشکده شهید دادبین کرمان

مهندسی معدن

کیت اگزوز

زنون قوی

چراغ لیزری دوچرخه

قالب بلاگفا


نويسندگان
علیرضا رستگار


درباره وبلاگ



در خیال من بمان ،اما خودت برو،آنکه در رویای من است مرا دوست دارد، نه تو! *به این جمع با صفا خوش آمدید!عشق یعنی زندگی....
welove2@yahoo.com

پیوند های روزانه

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

الوقلیون

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

روانشناسی رنگ ها

به یاد داشته باش:

اگر دروغ رنگ داشت...

خدایا کفر نمی‌گویم

گاه می رویم تا برسیم.

اصل ۹۰/۱۰

طب سنتی(میوه درمانی،گیاه درمانی)

پدر عاشقی بسوزه!!؟

باز باران٬ با ترانه

عاشقت خواهم ماند

دوست دارم عاشقانه

می گذرد

نشکن

نشکن

دیوانه ام

کسی باشه

دور میمانم

صدایم کن

مردن

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin



 

استخاره آنلاین با قرآن کریم



داستان دیگه خیلی دیره!

دیگه خیلی دیره!

مرد جوانی در سالن فرودگاه  منتظر بونت پروازش بود.

از آن جایی  که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند،کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود.

او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه کند

در کنار او بسته ای کلوچه بود،مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد.

وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به او دست داد،اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد:

عجب رویی داره!اگر امروز از روی دنده چپم بلند شده بودم چنان نشانش می دادم

که دیگه همچین جرأتی به خودش نده!

هر بار که او کلوچه ای بر می داشت مرد نیز با کلوچه ای دیگه از خود پذیرایی می کرد این عمل

او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشد نشان دهد،

وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود،با خود فکر کرد؛"حالا این مردک چه خواهد کرد؟"

سپس،مرد اخرین کلوچه را نصف کرد ونیمه  ان را به او داد

بله؟! "دیگه خیلی رویش  زیاد کرده بود"

تحمل او هم به سر آمده بود.

بنابراین کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.

وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد،ودر نهایت تعجب دید که بسته کلوچه اش، دست نخورده آنجاست.

تازه یادش آمد که اصلأ بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود.

خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است.

مرد بسته کلوچه اش را بدون آن خشمگین،عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود،...

درست موقعی که او از این فکر که مرد از بسته کلوچه او بر می داشت کاملأ آتشی شده بود،

و اکنون دیگه زمانی باقی نبود که در مورد رفتار خود توضیحی دهد...یا عذر خواهی کند!

 

  چند چیز قابل جبران نیست:

سنگی که پرتاب شده باشد

حرفی که از دهان خارج شده باشد

فرصتی که از دست رفته باشد

زمانی که سپری شده باشد!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: اینارو داریم، داستان کوتاه، ،

نوشته شده توسط علیرضا رستگار در دو شنبه 21 شهريور 1390





Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by welove2 This Template By Theme-Designer.Com